سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند شراب نخوردن را برای نگهداری خرد واجب کرد [امام علی علیه السلام]
سکوت
من صبورم اما
  • نویسنده : وحید خدادادی:: 86/6/11:: 7:45 صبح
  • من صبورم اما...

    به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم

    یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم

    من صبورم اما...

    چه قَدر با همه ی عاشقیم محزونم!

    و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ

    مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم

    من صبورم اما...

    بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم

    بی دلیل از همه ی تیرگی تنگ غروب و چراغی که تورا از شب متروک دلم دور کند

    من صبورم اما...

    آه این بغض گران صبر چه می داند چیست


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    فریاد سکوت
  • نویسنده : وحید خدادادی:: 86/6/11:: 7:41 صبح
  • در صداقت نگاهت
          بی صدای بی صدا...
    خیره، مانده ام.
          در بیکران محبتت
    غرق شدم.
               و سکوت
                     از درونم فریاد می کشید.

                          


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    سخنی از عشق
  • نویسنده : وحید خدادادی:: 86/6/11:: 7:39 صبح
  • با یه رنگ سرخ زیبا مثل برگای شقایق
    تو کتاب عشق نوشته غم و غصه واسه عاشق
    نوشته عاشق همیشه توی بحر غم می مونه
    دل عاشقم نمی شه آواز شادی بخونه
    آخه اونکه جوون و قلبش توی زندونی اسیره
    توی این زندون نباشه تفلکی دلش می گیره
    این دل عاشق همیشه واسه یارش بی قراره
    واسه برگشتن یارش همیشه چشم انتظاره
    دل اون خیلی شباها مونس غصه و درده
    تمام شادی قلبش عمریه خاموش و سرده
    می شه خوند از تو نگاهش همه ی دردا رو با هم
    چشماشم همیشه داره راز غصه ها رو با غم
    آخه اونکه جوون و قلبش توی زندونی اسیره
    توی این زندون نباشه تفلکی دلش می گیره
    تو کتاب عشق نوشته عاشقا ساده و پاکن
    توی راه عشق همیشه ساده ساده مثل خاکن
    ساده ساده مثل خاکن عاشقا همیشه پاکن
    تا همیشه سینه چاکن ساده ساده مثل خاکن

    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    شب آرامگاه رویاهای ایهام گونه ام......
  • نویسنده : وحید خدادادی:: 86/6/10:: 6:7 عصر
  • خیلی ها از شب بدشون میاد. چون به نظر اونا شب شروع یه قصه تکراریه، شروع یه سکوت ، یه سکوت مبهم و دردناک .........................................

    ولی من اینجوری نیستم.من شب رو خیلی دوست دارم ، خیلی زیاد ........

    می دونید چرا ؟؟

    چون شب برای من یه جور سیاه روشنه !!

    یه جور سکوت ،اما یه سکوت شیرین و آرام بخش ..................................

     لحظه ای برای غرق شدن توی رویاهای قشنگ و ایهام گونه ام ...............

    فرصتی برای جدا شدن از دنیای سنگی و بی رحم آدمها  .......................

     یه جای مطمئن برای گریه کردن به دور از چشم غریبه ها ......................

    یا بهتر بگم، یه همدم خوب برای آدم های تنها و بی کس ........................

    نظر تو چیه ؟؟      

        


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    چند حرف قشنگ
  • نویسنده : وحید خدادادی:: 86/6/10:: 6:2 عصر
  •  هیچ وقت دل به کسی نبند .چون دنیا اونقدر کوچیکه که دو تا دل کنار هم توش جا نمی شه.ولی اگه دل بستی هیچ وقت ازش جدا نشو.چون دنیا اونقدر بزرگه که دیگه نمی تونی پیداش کنی.

     

      هر روز هر ساعت و هر دقیقه خاص است . و ما نمی دانیم. شاید آن لحظه آخرین لحظه عمر ما باشد.

     

      انسان ها را دست کم نگیر... هر انسانی هر آنچه باشد حرفهایی برای گفتن دارد.

      میدونی فاصله بین انگشتات برای چیه؟

    برای اون که انگشتای یکی دیگه اون فاصله رو پرکنه.......

    پس دستات و به دست هر کسی نده . بزار اون جای خالی رو کسی پر کنه که تا ابد با تو میمونه.


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    آدم یعنی
  • نویسنده : وحید خدادادی:: 86/6/10:: 5:52 عصر
  • ادم یعنی اول انتخاب واخراراده.ادم یعنی اینکه میدونی چکار کنی.یعنی خودت روبه خاطردیگران فراموش کنی.خودمغرورت رو بشکنی وخودی بسازی باوسعت یک عمرزندگی ادم یعنی پریاددیروزوخالی ازطمع فردا.ادم یعنی زندگی درامروزنه برای رسیدن به فردابلکه برای جبران دیروز.ادم یعنی به امیدفردانبودن خودبه سراغ فردارفتن.یعنی امروزرابسازی درامروزمتولدشوی ودرامروزبمیری چراکه شایدفردابرایت مقررنشده باشد.ادم یعنی ازگرمای این راه پرپیچ وخم دست سعی وکوشش رابرپیشانی سایبان کردن ولحظه ای به انتهای راه نگریستن که اگراستوار نباشی که اگر بترسی چگونه می خواهی قدم درراهی بگذاری که هر لحظه اش قلوه سنگی است که پای اراده ات رانشانه می رود چگونه انقدرمطمین به رسیدن می شوی که اگرافتاده وناکام شدی بازهم برخیزی وازنوشروع کنی.بزرگترهاباهرقدمی که برداشتیم دستمان راگرفتندومراقب جلوی پایمان بودند. بزرگترها یادمان داده اندکه زندگی سخت است ولی نه!!شایدبزرگترهاماراترسانده اندمگران جلوچیست؟مگررهایی ازکنج همه ی عادت هاغیرازتلاش برای ساختن ورسیدن است!بایدکمی ازخودمان فراتررویم وفراتربنگریم وبایددرک کنیم دردثروت رادردحسرت رادردغفلت راودردجویبارکهای راه گم کرده ی شهرمان راکه درجستجوی دریاراه مرداب رادرپیش گرفته اندوانگاه...دست دردست هم نهیم وزندگی رابسازیم ازامروزجانمانیم تافرداهنگام تقسیم سهم مان خواب نمانیم وبه جای همه ی انهاکه هنوزبادیروزخودشان درگیرندازهمه ی انهاکه فردارامقدرمی کنندبخواهیم فردای همه ی مافرزندان این مرزوبوم راخوب مقدرکنندکه خالی ازهرچه غصه است باشد. به امیدجانماندن تمامی مردم..

    و زندگی یعنی...

    .به نام معبود عابدان به نام معشوق عاشقان به نام انکه اشک را در چشمان وچشمان را در انتظار قرار داد.زندگی ترانه ایست که هرروز انرا می سرایم زندگی اواز دلنشین زیستن است برای غروبی که یک روز ...زندگی یعنی به دشتها سفر کردن و فاصله ها را درهم نوردیدن زندگی یعنی در کوچه باغهای دل یکدیگر رخنه کردن من زندگی را در غروب یک روز بهاری در نگاه شاپرکهایی دیدم که برایم دست تکان می دادند من زندگی را در گلدان کوچک قلبهایی دیدم که از محبت انرا ابیاری می کرد زندگی را از زبان پرستو ی مهاجری شنیدم که برگهای زرد پاییزی را کنار می زد من زندگی را در لا بلای اوراق سبز طبیعت جستجو کردم زندگی یعنی امید عشق عشقی که سنگهای سخت و سیاه را نورانی می کند زندگی واژه ی قشنگی است که ما انرا هر روز در دفتر خاطراتمان ثبت می کنیم زندگی زیستن در حیاطی است که هر روز بر لب حوض می نشینی و ماهیهای قرمز را نگاه می کنی زندگی درختی تناور است که برگهای زردش در زیر سنگ ریزهها دفن شده اند.



    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    قصه ی برج و کبوتر
  • نویسنده : وحید خدادادی:: 86/6/10:: 5:45 عصر
  • زیر این گنبد نیلی،زیر این چرخ کبود

    توی یک صحرای دور،یه برج پیرو کهنه بود

    یه روزی زیر هجوم وحشی بارون وباد

     از افق کبوتری تا برج کهنه پر گشود

    برج تنها سر پناه خستگی شد

    مهربونیش مرحم شکستگی شد

    اما این حادثه ی برج و کبوتر

    قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد

    بادو بارون که تموم شد اون پرنده پر کشید

    التماس و اشتیاق و ته چشم برج ندید

    عمر بارون، عمر خوشبختی برج کهنه بود

    بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید

    ای پرنده ی من، ای مسافر من

    من همون پوسیده ی تنها نشینم

    هجرت تو هر چی بود ،معراج تو بود

    اما من اسیر مرداب زمینم

    راز پروازو فقط تو میدونی،تو میدونستی

    من نمی تونم برم،تو میتونی،تو میتونستی

    آخر قصه مونو تو میدونی تو میدونستی

    من نمیتونم برم،تو میتونی، تو میتونستی


    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    سلام
  • نویسنده : وحید خدادادی:: 86/6/10:: 4:26 عصر
  • با سلام به همه بلاگر های عزیز و دوستان خوبم تازه وارد دنیای مجازی اینترنت شدم ازتون می خوام که منو تنها نذارید و کمکم کنید . فعلآ خدانگهدار
    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 5679
    بازدید امروز : 2
    بازدید دیروز : 0
    ............. بایگانی.............
    تابستان 1386

    ........... درباره خودم ..........
    سکوت
    وحید خدادادی
    من پسر خوبی هستم باور کنید.

    .......... لوگوی خودم ........
    سکوت
    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........